محل تبلیغات شما

دلنوشته



ﮐﻮﺩﮐﯽ ﭘﺪﺭﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯿﺸﺪ هرچه خریده بود اول به ﻣﻦ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺳﻔﺎﺭﺵ پیامبر ﺍﺳﺖ .

ﺍﻭﻝ ﻣﺮﺍ ﻣﯿﺒﻮﺳﯿﺪ ﺳﭙﺲ به ﺳﺮﺍﻍ ﺑﺮﺍﺩﺭﻡ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﺗﺎ ﺳﻨﺖ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺠﺎ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ .

ﻃﺒﻖ ﺭﻭﺍﯾﺎﺕ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﺍ ﺧﻮﺵ ﻗﺪﻡ و سعادتمند ﻣﯿﺪﺍﻧﺴﺖ ﭼﻮﻥ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ

ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ *گل*ﺧﻄﺎﺏ ﻣﯿﮑﺮﺩ چرا که از امامش علی ( ع)آموخته بود که زن ریحانه است نه قهرمان.

وقتی ازدواج کردم،وظیفه ی سنگین جهاد از دوش من برداشته شد و دادن یک لیوان آب به همسرم اجر جهاد در راه خدا را برایم داشت.

خداوند برایم حق مهریه و نفقه قرار داده تا استقلال مالی داشته باشم و دستم جلو هیچ کس دراز نباشد.

از طرفی ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﻋﻤﺮ ﺑﻪ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﻭ ﺗﺤﻘﯿﻖ ﻭ ﻫﻨﺮ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﻡ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﻏﺪﻏﻪﯼ ﺍﻣﺮﺍﺭ ﻣﻌﺎﺵ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ

ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺍﯾﻦ ﻭﻇﯿﻔﻪ ﺭﺍ ﮔﺮﺩﻥ ﭘﺪﺭ ﯾﺎ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﻧﻬﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ

ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺣﻖ ﻣﻬﺮﯾﻪ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺑﻔﻬﻤﺎﻧﺪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﮐﻪ

ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻫﻮﺱ ﮐﻨﺪ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﻋﻮﺿﻢ ﮐﻨﺪ.

پدرم همیشه مواظب بود تا دلم نشکند و آزاری نبینم چراکه پیامبرش گفته است:

ن مانند بلور اند حساس و شکننده.آنها را نیازارید.

وقتی مادر شدم خدای مهربان از محبت و عشق خودش در من دمید تا نسل آینده بشر را تربیت کنم و به پاداش آن بهشت ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﯾﻢ قرار داد.

ﺩﯾﻪ ﯼ ﭘﺪﺭ ﻭﺑﺮﺍﺩﺭ ﻭ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺭﺍ ﺩﻭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻣﻦ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻮﻗﻌﯽ ﮐﻪ اگر_ﺑﻪ ﻧﺎﺣﻖ_ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺗﺎﻣﯿﻦ ﻣﺎﻟﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﺎﻓﺎﺕ ﺷﻮﺩ

به مسلمان بودنم افتخار میکنم که پیامبرش گفته است :

چه فرزند خوبی است دختر ،پرمحبت، کمک کار، مونس و همدم، پاک و علاقه مند به پاکیزگی(ﻣﻌﻨﯽ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻣﻮﻫﺒﺖ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﻡ)


ﺣﺎﻟﻢ ﺍﺯ فمنیسمی ﺑﻬﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ که ﻣﺮﺍ ﺑﺎ ﻣﺮدان ﻣﺴﺎﻭﯼ ﻗﻠﻤﺪﺍﺩ ﻣﯿﮑﻨﺪ.

ﻣﻦ تساوی ای ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺻﺒﺢ ﺗﺎ ﺷﺐ ﭘﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﯼ ﻣﺮﺩﺍﻥ

ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ بدوم ﮐﻪ ﺳﺮ ﻣﺎﻩ ﺣﻘﻮﻕ ﻣﺪﺭﻥ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﺭﺍ بگیرم


من ریحانه ام

جایگاهم فراتر ازین حرفهاست

من یک زنم .

خالقم سوره ای به نامم نازل کرد!

من یک زنم.

خالقم طواف نساء را واجب کرده که بدون آن زندگی مرد دچار مشکل می شود.

من یک زنم

خالقم به تو دستور داده که حجراسماعیل را نیز طواف کنی،

جایی که یک زن

هاجر

در آن دفن است.

من یک زنم.

و خالقم گفته باید هفت بار، پا در جای پای یک زن،

هاجر بگذاری

و آنقدر سعی کنیتا خدایت تو را بپذیرد.

من زنم

بهشت زیر پای مادر است.

روح انسان از درون من به او دمیده میشود.

هر روز پاسداری من از کودکم،ثوابی عظیم دارد.

اگر یک ساعت همسرم، با محبت و انس با من باشد،و به من خدمتی کند

برای او برابر با هزار سال عبادت است

سرشت و صفات انسانها از شیر من است.

عفت من

سرمایه الهی من است.

من

چرک نویس هیچ احساسی نمیشوم!!!

من همان زنم

که نجابتم

قیمتم را از همه دنیا بالاتر میبرد.

من عاشق سوره کوثرم.

سوره ای كه گواهی میدهد نسل پیامبر نسلی است كه از سلاله یك زن است.


گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود

گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود

گاهی بساط عیش خودش جور میشود

گاهی دگر تهیه بدستور میشود

گه جور میشود خود آن بی مقدمه

گه با دو صد مقدمه ناجور میشود

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است

گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود

گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست

گاهی تمام شهر گدای تو میشود

گاهی برای خنده دلم تنگ میشود

گاهی دلم تراشه ای از سنگ میشود

گاهی تمام آبی این آسمان ما

یکباره تیره گشته و بی رنگ میشود

گاهی نفس به تیزی شمشیر میشود

از هرچه زندگیست دلت سیر میشود

گویی به خواب بود جوانی مان گذشت

گاهی چه زود فرصتمان دیر میشود

کاری ندارم کجایی چه میکنی

بی عشق سر مکن که دلت پیر میشود


زنده یاد قیصر امین پور


اگر اهل دلی، از دل بگویم

سخن برتر ز آب و گل بگویم

سخن از آن کسی کو روح ما بود

به گرداب حوادث نوح ما بود

که بود آن رادمرد روشنایی؟

که بودش با رسولان آشنایی

که بود آن آشنا با سرّ مستی؟

که می زد نعره یکتاپرستی

همان کس کز سر غیرت به پا خاست

به محراب شهادت قامت آراست

قسم بر انشقاق فرق منشق

زمین خالی مباد از حجت حق

اگر مجذوب یاء و لام و عینم

سراپا نشئه پیر خمینم

خمینی جذبه نوش جام مولاست

خروش خشمِ ناهنگام مولاست

خمینی مست و من مست از نگاهش

که افتادم ز سرمستی به راهش

نگاهش پای تا سر آتشم کرد

ز مستی همچو توفان سرکشم کرد

ز مستی هر زمان لبخند می زد

دل ما را به حق پیوند می زد

ز مستی بر دو عالم یک نظر کرد

که شرق و غرب را زیر و زبر کرد

هزاران پیچ و خم دارد خمستان

نمی دانند اما غیر مستان

خمینی حجت حق بر زمین بود

امین دین ختم المرسلین بود

خمینی رفت فرزندش علی هست

خدا را شکر بر امت ولی هست

بسیج ای دست و بازوی ولایت

خط سرخ ازل تا بی نهایت

بسیج ای تکسوار عرصه جنگ

صف ایثار مردان را سر آهنگ

به عزم جان نثاری پیشتازی

میان آتش و خون سرفرازی

تو با دست خمینی عهد بستی

تبر گشتی و بتها را شکستی

تو با خون گلویت عهد کردی

که از خط خمینی برنگردی

تو را نشناختن، حق ناشناسی است

تعارض با تو کفر و ناسپاسی است

بسیجی سست و بی حال است آیا؟

زبان غیرتش لال است آیا؟

بسیجی از چه رو خاموش ماندی؟

زبان بستی سراپا گوش ماندی؟

نمی بینی مگر دجاله ها را؟

سرود شوم نفی لاله ها را؟

ببین نشخوار صبح و شامشان را

طنین طعنه و دشنامشان را

علی را بی عدالت نام دادند

ولایت را وکالت نام دادند

به سر اندیشه هایی خام دارند

ولی داعیه اسلام دارند

کدام اسلام؟ اسلامی که مرده است

سر تسلیم بر شیطان سپرده است

کدام اسلام؟ اسلام مجازی

پر از اندیشه های حقه بازی

کدام اسلام؟ اسلام عداوت

که سر می بُرّد از روی شقاوت

کدام اسلام؟ اسلام پریشان

که باشد سرپناه کفر کیشان

بسیجی سست و بی حال است آیا؟

زبان غیرتش لال است آیا؟

نه این سان نیست او میدان نورد است

بسیجی شیر میدان نبرد است

دلی شفاف چون آئینه دارد

ولی در دل ز دشمن کینه دارد

بسیجی تابع اسلام ناب است

لوایش تیغ سرخ آفتاب است

کدام اسلام؟ اسلام جسارت

به ظهر کوفه و شام اسارت

کدام اسلام؟ اسلام رهایی

ز بند جهل و قومیت گرایی

کدام اسلام؟ اسلام حسینی

که جاری شد ز لب های خمینی

خمینی گفت: سرگردان نباشید

اسیر دست نامردان نباشید

نگه کن بلبلان این چمن را

بلوچ و کرد و ترک و ترکمن را

بسیجی شیعه و سنی ندارد

به فرمان ولی سر می سپارد

اگر آزاده هستی اهل دل باش

گر استقلال خواهی مستقل باش

چه ها کردند احزاب ی؟

به غیر از نقض قانون اساسی

الا ای عارفان بی معارف

جهالت پیشگان شبه عارف

الا ای عارفان اهل تردید

ولایت را چرا بازیچه کردید؟

اگر میراث دار بایزیدید

چرا از طاعت و تقوا بریدید؟

از آن روزی که این دکان گشادید

چه معجونی به خورد خلق دادید؟

اگر فرهنگتان فرهنگ دین است

چرا آهنگتان کفر آفرین است؟

شما گر پیرو خط امامید

چرا دلبسته میز و مقامید؟

فضای باز یعنی بی حیایی

در انظار عمومی خودنمایی

فضای باز یعنی نانجیبی

تظاهر سازی و مردم فریبی

که میدان داد این نوکیسه ها را؟

حمایت کرد این ابلیسه ها را؟

که بر اینان ز بیت المال بخشید؟

به بزم شب پرستان خوش درخشید؟

سرافرازان برای سرفرازی

ضرورت دارد آیا برج سازی؟

دلم تنگ شهیدان است امشب

که همرنگ شهیدان است امشب

من از خون شهیدان شرم دارم

که خلقی را به خود سرگرم دارم

ز من پرسید فرزند شهیدی

که بابای شهیدم را ندیدی؟

به من می گفت مادر، او جوان بود

دلیر و جنگجوی و پر توان بود

نمی دانم چه سودایی به سر داشت

به دوشش کوله باری از سفر داشت

قدم در کوچه باغ عشق می زد

به جان خویش داغ عشق می زد

چه عشقی؟ عشق مولایش خمینی

که بوسد تربت سبز حسینی

به امیدی کزان گِل کام گیرد

بگرید تا دلش آرام گیرد

شعر از مرحوم محمد رضا آقاسی


برای تأمل و دقت بیش‌تر، این نوع تربیت واقعی را به نقل از خطیب دانشمند و عالم پرهیزگار، مرحوم شیخ علی‌اکبر نهاوندی اعلی‌الله‌مقامه که ایشان از عالم ربانی، مرحوم حجت‌الاسلام آقا سید‌علی‌اکبر ‌خوئی رضی‌اللّه‌‌عنه نقل کرده‌اند، مورد توجه قرار می‌دهیم، باشد که قدری در ادّعاهای خود بیش‌تر اندیشه کنیم تا روشن شود تا چه حدّ راستگو و آمادة فداکاری هستیم:

زمانی از نجف اشرف برای انجام کاری به حِلِّه سفر کردم. هنگام عبور از میان بازار آن شهر، چشمم به قبّة مسجد مانندی افتاد که بر سر در آن زیارت کوتاهی از حضرت صاحب امان و خلیفة الرحمان علیه‌السلام بود و بالای آن نوشته شده بود: هذا مقام صاحب امان.

مردم آن سامان از دور و نزدیک به زیارت آن مکانِ جنت‌نشان می‌آمدند و با دعا و تضرّع و زاری به ساحت قدس باری‌تعالی توسّل و تقرّب می‌جستند. من از اهالی حلّه علت نامگذاری آن مکان را به مقام صاحب‌امان جویا شدم. همگی به اتفاق آرا گفتند:

این مکان، خانة مردی عالم، زاهد، عابد و با تقوا به نام شیخ علی بوده که همیشه در انتظار ظهور حضرت مهدی علیه‌السلام به سر می‌برده است. او پیوسته نسبت به امام زمان علیه‌السلام عتاب و خطاب می‌کرد و می‌گفت این غیبت از انظار در این زمان، برای چیست؟ در حالی که مخلصین شما در شهرها و اقطار عالم همچون برگ درختان و قطره‌های باران فراوان هستند. در همین شهر خودمان، شیفتگان و دوستان شما بیش از 1000 نفرند. پس چرا ظهور نمی‌فرمایید تا دنیا را پر از قسط و عدل نمایید؟ تا آن که روزی شیخ علی با همان حال سر به بیابان نهاد و همین سخنان را آغاز کرد که ناگهان دید شخصی در هیأت عربی بَدَوی نزد او حاضر است و به او فرمود: جناب شیخ، به که این همه عتاب‌ و خطاب‌ می‌نمایی؟ عرض کرد: خطابم به حجّت وقت و امام زمان علیه‌السلام است که با وجود این همه مخلص و ارادتمندی که در این عصر دارد چرا ظهور نمی‌کند در حالی که فقط بیش از 1000 نفر از محبان و یاران حضرت در حلّه هستند.

آقا فرمودند: ای شیخ، صاحب‌امان من هستم. با من این همه عتاب و خطاب نکن! مطلب این گونه نیست که تو فکر کرده‌ای! اگر 313 نفر اصحاب من موجود بودند، ظاهر می‌شدم. در شهر حله که می‌گویی بیش از 1000 نفر مخلص واقعی دارم، جز تو و فلان شخص قصاب، کسی دوست با اخلاص من نیست. حال اگر می‌خواهی صورت واقع برایت مکشوف و روشن شود، برو مخلصین مرا که می‌شناسی، در به منزلت دعوت کن و در صحن حیاط، مجلسی آماده ساز. فلان قصاب را هم دعوت کن و دو بزغاله روی بام خانه‌ات ببند. آن‌گاه منتظر ورود من باش تا حاضر شوم و واقع امر را به تو بفهمانم و آگاهت کنم که اشتباه نموده‌ای. چون فرمایشات حضرت به پایان رسید، امام از نظر شیخ غایب شدند.

شیخ علی حلّاوی، مسرور از این ماجرا با خوشحالی فراوان به حلّه برگشت. نزد قصّاب رفت و قضیه را با او در میان گذاشت. آن دو با کمک یکدیگر 40 نفر را از بین 1000 نفری که ایشان از ابرار و منتظران حقیقی حجت غایب سلام‌الله‌علیه می‌پنداشتند انتخاب کردند و دعوت نمودند که در به منزل شیخ بیایند تا به لقای امام عصر علیه‌السلام مشرف شوند.

شب جمعة موعود فرا رسید. مرد قصاب با آن 40 نفر برگزیده به خانة شیخ علی حلّاوی آمدند و در صحن حیاط نشستند. همه با وضو، رو به قبله، در حال ذکر و صلوات و دعا در انتظار قدوم قائم منتظر علیه‌السلام لحظه‌شماری می‌کردند. شیخ علی نیز طبق فرمان حضرت، قبلاً دو بزغاله را روی پشت‌بام بسته بود و خود در صحن حیات، در حضور میهمانان، تشریف‌فرمایی مولا را انتظار می‌کشید. چون پاسی از شب گذشت، به ناگاه همگی دیدند نور با عظمت و درخشانی که به مراتب از خورشید و ماه درخشنده‌تر بود، در آسمان ظاهر شد و تمام آفاق را روشن ساخت. سپس آن نور به طرف خانة شیخ علی آمد تا آن که بر پشت بام منزل قرار گرفت و فرود آمد. دقایقی بیش نگذشت که صدایی از پشت‌بام، آن مرد قصاب را فرا خواند. مرد قصاب امتثال امر کرده، برخاست و روی بام رفت و به خدمت حضرت شرفیاب شد.

پس از چند لحظه‌ امام به او فرمودند: یکی از این دو بزغاله را نزدیک ناودان ذبح کن، به طوری که تمام خونش از ناودان سرازیر گردد و در صحن خانه جاری شود. مرد قصاب فرمان امام را اطاعت کرد. وقتی خون‌ها در حیاط جاری شد، آن 40 نفر گمان کردند که حضرت مهدی علیه‌السلام مرد قصاب را گردن زده و این خون اوست که از ناودان فرو می‌ریزد. پس از اندکی صدایی از پشت‌بام به گوش رسید و شیخ علی حلّاوی را احضار فرمود. شیخ برخاست و خود را به روی بام رساند، دید مرد قصاب سالم و سلامت روی بام در محضر امام ایستاده، امّا یکی از دو بزغاله را سر بریده و خون بزغاله بوده که در صحن حیاط جاری شده است. در این هنگام، قصاب به امر حضرت بزغالة دوّم را نیز نزدیک ناودان سر برید و بار دوم خون از ناودان به میان حیاط سرازیر شد.

وقتی آن 40 نفر دوباره خون تازه را در صحن منزل جاری دیدند، گمانشان تبدیل به یقین شد و همگی قطع پیدا کردند که حجت ‌بن ‌الحسن ارواحنا فداه مرد قصاب و شیخ علی حلاوی را به قتل رسانده و زود است که نوبت یک یک آنها فرا رسد و ملاقات با امام زمان علیه‌السلام به قیمت جانشان تمام شود. از این رو بی‌درنگ از جا برخاستند و از منزل شیخ علی حلّاوی گریختند. سپس حضرت رو به شیخ علی کرده، فرمودند: اینک به میان حیاط برو و به آنان بگو که به روی پشت‌بام بیایند تا با من دیدار کنند. شیخ علی از بام به زیر آمد و هنگامی که به صحن حیاط رسید، حتی یک نفر از آن 40 برگزیده را ندید و دانست که همه فرار کرده‌اند. به سرعت به پشت‌بام برگشت و گریختن آن 40 نفر را به عرض مبارک آن حضرت رسانید.

حضرت فرمودند: ای شیخ، دیگر آن همه با من عتاب و خطاب نکن! این شهر حله بود که می‌گفتی بیش از 1000 نفر از یاران و مخلصان ما فقط در این شهر هستند. پس چه شد که بین آن دوستان انتخاب‌شده، کسی جز تو و این مرد قصاب باقی نمانده است؟! اینک سایر جاها را نیز به همین گونه قیاس کن! این جمله را فرمود و از نظر آن دو ناپدید گشت. پس از این ماجرا شیخ علی حلّاوی آن بقعه را مرمت کرد و به مقام صاحب‌امان» موسوم نمود. از آن زمان تاکنون آن مقام شریف، محل طواف مردم و زیارتگاه عام و خاص است.


گفتم نظری بر رخ زیبای تو خواهم

گفتا برو از هر دو جهان قطع نظر کن!

گفتم چه کنم ره به سوی کوی تو یابم

گفتا که برو خانة خود زیر و زبر کن!




یادتان هست همه عین برادر بودند؟

تاجر و کارگر انگار برابر بودند…

یادتان هست چه شوری همه جا برپا بود؟

عجم و ترک و لر و کرد و عرب آنجابود…؟

یادتان هست همه گوش به فرمان بودند…؟

سینه چاک سخن پیر جماران بودند…؟

یادتان هست که میگفت اگر پُرباریم…

همه را از نمک ماه محرم داریم…؟

یادتان هست که ازحیله دشمن میگفت…

یادتان هست که ازپیله دشمن میگفت…؟

گفت دلداری دشمن دلتان را نبرد…

مثل طوفان زده ها، حاصلتان را نبرد…!

جنگ، جنگ است فقط رنگ عوض میگردد…

نقشه ها درپی هرجنگ عوض میگردد…

جنگ آنروز اگر موشکی و سرکش بود…

آتش فتنه امروز، پر از ترکش بود…!

"جنگ امروز، به دنبال اصول دین است…"

این همان زخم قدیمیست، ببین چرکین است…!

چشم واکن اخوی، خوب ببین یارکجاست…

نخل بسیار، ولی میثم تمارکجاست…؟

اَیْنَ عمار کجایید جوانان وطن…؟

اَیْنَ عمار بیایید جوانان وطن…

ما محال است که از بیعتمان برگردیم…

تاکه مثل پسر فاطمه بی سر گردیم…!

بعداز شام سیه بال، سحر می آید.

یوسف گم شده، دارد ز سفر می آید…

یادتان هست که مدیون شهیدان هستیم…؟

اهل جمهوری اسلامی ایران هستیم…


صابر خراسانی


روز تولدت بدیدار عاشق ترین مرد تاریخ بری

روبروش وایسی و ازش هدیه طلب کنی

و هدیه تولدت را بخواسته ی او واگذار کنی

و شکرگذار هدایای قبلی باشی

.

.

.

برگشتم با هزاران امیدوعشق

حال دستانم خالی و دلم پر است!


شیخ اسد الله زائر عتبات عالیات بود، نجف اشرف، از حرم که برگشت خوابید، در عالم رویا مولا علی بن ابی طالب آمدند به دیدارش، پرسید از حضرت،یا امیرالمؤمنین! آیا در مدت عمرم موفق به زیارت مولا و سیدم و امام زمانم شده ام یا نه؟»

حضرت جواب دادند: بلی.»، گفت: کجا؟» فرمودند: حرم من علی (علیه السلام) در وقت فلان و روز فلان، مشرف شدی، آمدی کنار قبر و پایین پای من که نماز بخوانی، دیدی سیدی جلوتر نماز می‌خواند و قرائت او بسیار جلب توجهت کرد.

تصمیم گرفتی نصف پولی را که در جیب داری بعد از فراعت ایشان از نماز به او بدهی، و گوش دادی به قرائت او، بیشتر جذبت کرد، تصمیم گرفتی تمام پولت را به او بدهی و ایشان بعد از سلام نماز، روی خود را برگرداند و به جانب تو و فرمودند: تو فردا نیاز به آن خرجی داری، لازم نیست به من بدهی؛آن سید امام زمانت بود.»

امام زمان ارواحنافداه از فردای همه ی ما با خبر هستند،مولا حتی آخرین برگ کتاب زندگی مان را می دانند،بیایید تا فرصت هست دخیل ببندیم به چشمان زهرایی اش و بخواهیم از وجود مبارکش، دمِ رفتنمان کاری با ما کند که جد غریبش با حُر کرد،آقاجان اگر نشد عباست باشم،حُرِّ پشیمانت که می توانم بشوم.


برداشتی آزاد از کتاب شریف اثبات الولایه.


پلان اول:

زن در خانه برای همسرش از مردی صحبت میکند که به همسر خود خیانت کرده.

مرد به زنش میگوید که همه خیانتها از زمانیست که حریم بین محرم و نامحرم بدرستی رعایت نمیشود،اگر اون آقا با زن نامحرم صحبت نمیکرد هیچگاه دلبسته او نمیشد که کارش به اینجا برسد.

.


پلان دوم:

مرد در کارش با مشکلاتی مواجه میشود و از یکی از همکاران خانوم که مورد اتهام قرار گرفته،حمایت میکند و این حمایت کردن تا جایی پیش میرود که به صحبت های هر روزه و غیرعرفی و خارج از محدوده ی کار کشیده میشود.

خدا با تلنگری از جانب همسر اورا از اینکار اشتباه که جز تباهی چیزی در بر ندارد،مطلع میکند و منتظر توبه مرد می ماند

.


پلان سوم:

مرد در جمع خانواده درحال تعریف سرگذشت کسیست که در جوانی پنهانی به خانه همسایه سرک میکشد و را تماشا میکند،و مشابه همین اتفاق برای خودش نیز اتفاق می افتد که جوانی به حیاط خانه اشان سرک میکشد و نظاره گر دختر اوست.!


پلان چهارم:

خواهر مرد برای انجام کاری به بانک میرود و وقتی به سرکارش برمیگردد، متصدی بانک به او پیامک میدهد و تمایل خود را برای هم صحبتی با او نشان میدهد

زن از ترس اینکه مبادا همسرش از جریان باخبر شود،دنبال چاره جوییست که همکارش نقش حمایتی را برای او ایفا میکند و او را از این مخمصه نجات میدهد

و این داستان همچنان ادامه دارد


_ بدترین مجازات خدا زمانیه که مکافات عمل تورا عزیزانت بردوش میکشند!


قطعا شنیده ای که میگویند مذهبی ها عاشق ترند

اما هیچ میدانی چرا ؟!


یه خانم مذهبی نگران نیست شوهرش بهش خیانت کنه

چون یه آقای مذهبی از خدا میترسه لذا هیچوقت به زنش #ظلم نمیکنه.#خیانت نمیکنه.


یه خانم مذهبی نگران نیست شوهرش به ی دیگه نگاه کنه

چون میدونه شوهرش معتقد به آیه ی #قل_للمومنین_یغضوا_من_ابصارهم هست . . .


یه خانم مذهبی نگران نیست که ممکنه شوهرش یه وقت اذیتش کنه

چون این حدیث امام حسن علیه السلام رو شنیده که دخترتون رو به فرد با تقوا بدید چون اگه دوسش داشته باشه سواستفاده نمیکنه اگرم دوسش نداشته باشه بخاطر خدا اذیتش نمیکنه


یه خانم مذهبی هیچوقت شوهرش سرش داد نمیزنه

چون شوهرش این سخنرانی آقای #پناهیان رو حتما شنیده که آقایون باید مراقب باشن که " به هیچ وجه "دل خانمشون نشکنه


یه خانم مذهبی روزی چندبار از شوهرش جمله ی #دوستت_دارم رو میشنوه

چون ائمه تو احادیث به آقا یاد دادن که باید به خانم ابراز محبت کنی


یه خانم مذهبی همه ی کارای خونه رو تنها انجام نمیده و تو خونه کمک داره

چون اهل بیت علیهم السلام به شوهرش سفارش کردن که تو کارای خونه به خانمت کمک کن.

چون الگوش حضرت علی علیه السلامه که تو خونه کار میکرد


یه خانم مذهبی میدونه که شوهرش دوسش داره

چون شوهرش بهش غیرت داره و #غیرت هم نشانه ی علاقه است. چون کسی که آدمو دوست نداره نسبت به آدم بی تفاوته


یه خانم مذهبی نگران این نیست که نکنه شوهرش قبل اون با کسی دوست بوده

چون مطمئنه دست خودش اولین دسته که تو دستای شوهرش رفته، چون میدونه شوهرش از خدا میترسه و گناه نمیکنه چون میدونه شوهرش منتظر رسیدن او بوده .نه دنبال دخترای خیابانی


یه خانم مذهبی هرچی به شوهرش بگه ، شوهرش میگه چششششششم

چون شوهرش تو دینش یاد گرفته که خوشحال کردن خانواده چقدر ثواب داره


یه آقای مذهبی هیچوقت خودشو بالاتر از همسرش نمیبینه

چون تو کتاب #خانواده ی حضرت آقا خونده که مثل دوتا رفیق باشید ، دوتا شریک .نه آقا بالاسر


یه خانم مذهبی خیالش راحته که شوهرش تو مشکلات کم نمیاره

چون شوهرش میدونه دنیا محل سختی و آزمایشه.چون شوهرش خود ساختس


یه خانم مذهبی نگران نیست شوهرش عصبانی بشه و باهاش بدرفتاری کنه

چون میدونه بچه مذهبی رو خودش کار میکنه که " هیچ چیز" عصبانیش نکنه



زن و شوهر در زندگی باید هوای دل همدیگر را داشته باشند یعنی مواظب باشند کاری نکنند تا همدیگر را ناراحت کنند.

وقتی رقابت در نیکی کردن به یکدیگر شروع شد آن وقت است که هیچ چیزی نمی تواند بین این دو را به هم بزند.


__ پیامبر اکرم (ص)میفرمایند:

هر عمل سرگرم کننده مومن باطل است مگر سرگرمی در سه چیز :

پرورش اسب، تیر اندازی و شوخی با همسر


اسلام از هر فرصتی استفاده کرده و به پیروانش دستور داده است که در هر روز عید،شیرینی و هدایایی بخرند و به خانه آورند تا بدین‌وسیله همسر و فرزندانش را خوشحال کنند و روحشان را شاد و دلشان را آکنده از مهر و محبت سازند؛ چرا که این، شیوه‌ رهبران دینی به‌ویژه پیامبر(ص) است.

یکی از ویژگی‌های رسول خدا(ص) این بود که برای همسران و خانواده‌اش هدیه‌ می‌خرید؛ از این رو در روایتی آورده‌اند که خاتم انبیا(ص) هدایایی از بازار‌ می‌خرید و به منزل می‌برد.

امام صادق‌(ع) فرمود: ‌رسول اکرم(ص) هر گاه در روز عید عطری به‌دست می‌آورد، ابتدا آن را به همسرانش می‌داد.»


منابع:

فیضماساتو،ملامحسن،المحجة البیضاء، ج 6، ص 248.

نوری طبرسی، پیشین، ج٧ص٤٤۶




نگاهش کردم،دیدم مدتیه غم چهره ی معصومشو گرفته

بهش نزدیک شدم،دستشو گرفتم و گفتم اون دختر شادوشنگول کجاست؟

نگاهم کردو گفت: در حال وصل کردن تکه های قلب شکسته ام!

گفتم: حتما این مدت بهت خیلی سخت گذشته؟

گفت:جهاد سختیای خودشو داره.!

__ متوجه منظورت نمیشم؟!

_ الان اگه اقا دستور جهاد بدن،شما نمیری جبهه؟

__با کله میرم

_ چرا ما حرف آقارو در مسائل ی میپذیریم ولی در مسائل شویی بی توجه از کنارشون رد میشیم؟ مگه نمیگن جهادزن خوب شوهرداریه؟

__بله درسته،توی این زمینه حدیث از معصومین داریم

_ آقا به زوجین میفرمایند: برید باهم بسازید اگر خطایی دیدید سعی در اصلاحش باشید،اگر نتونستین،تحمل کنید

__ در زندگی مسائلی پیش میاد که باعث سلب اعتماد یکی از دیگری میشه،با این بی اعتمادی چه کنیم؟

_ آقا فرمودند: محبتتونو بهم اینقدر زیاد کنید تا اعتماد از دست رفته،برگردد، چیزیهم که زیادش بد نیست،محبت کردنه

__ سخت نیست؟

_ اگر برای خدا باشه،سختیش آسون میشه

__ چطور با خدا معامله کردی؟

_ به خدا گفتم: من میتونستم انتقام بگیرم ولی بخشیدم و محبتو بجای انتقام جایگزین کردم چون میدونستم تو از بنده ی مومنت جز این انتظاری نداری

میدونی خوبی محبت کردن چیه؟

__ نه،چیه؟

_ اینه که کینه ارو از دلت بیرون میاره و کسی که تا دیروز میخواستی ازش انتقام بگیری،برات کم کم اهمیت پیدا میکنه و باعث میشه بجای لعن و نفرین،دعای خیر براش کنی و جز خوشبختی و سعادتش چیزی از خدا نخوای

__معامله با خدا یه خوبی دیگه ام که داره به آدم آرامش میده

_ دقیقا، چون میدونی هرکاری که میکنی اون داره میبینه و اجرت پیشه خدا محفوظه

__ اگر همه ی ما خدارو ناظر بر اعمالمون میدیدیم نه دلی میشکست و نه اشکی روان میشد و نه آهی به آسمان می رفت.!


وقتی یه نگاهی به مادر بزرگها می کنم می بینم همه زنها

چه آنهاییکه بر و رویی داشتند وچه آنها که نازیبا بودن ازدواج می کردن و شوهر و چندتا بچه و یه خانواده دارند که می توانند به آن افتخار کنند.

درقدیم چون خانواده نقش مهمی در انتخاب همسر برای فرزندانشان داشتند بجز زیبایی و بر و رو معیار های دیگری برای ازدواج وجود داشت که فرصت رو برای همه ی دخترا فراهم می کرد تا انتخاب بشوند و خواستگار داشته باشند و به نوعی همه ی دخترا ازدواج می کردند.

ولی با تغییر سبک زندگی و کم شدن و از بین رفتن نقش خانواده جوانها بیشتر بر زیبایی وثروت به عنوان دو معیار اصلی برای انتخاب همسر توجه کرده اند و معیار زیبایی و ثروت مهمترین عامل انتخاب همسر شده است و در این آزادی روابط دختر و پسر، دختران مجبور به رقابت شدید برای جلب توجه مردان شده اند. جلوه گری و زیبا نمایی و کسب ثروت برای ربودن فرصت ازدواج یا فقط داشتن یک دوست پسر از مهمترین دغدغه های نسل جدید است.

در این رقابت زیبایی، نی که از زیبایی ظاهری برخوردار نیستند در یک جنگ نابرابر روبرو هستند وگاه مجبور به رفتارهای دور از شان یک زن مسلمان روی آورده شاید مورد توجه مردان واقع شوند و در نقطه ی ضعف این جنگ نابرابر دست به هر کار کثیف و شومی می زنند که مصداق ضرب المثل میمون هرچه زشت تر بازیش بیشتر است می گردند.

وقتی معیارها فقط منافع و لذت باشد سایر تواناییها رنگ می بازد و تو باید بزک شده در ویترین انتخاب قرار گیری و اگر انتخاب نشدی بازی را کثیف تر ادامه دهی تا آنجا که انسانیت خویش را لجن مال کنی.

زن روز زنی است که از صبحگاه تا شامگاه در حال کار و تلاش و تغییر چهره برای ماندن در ویترین انتخاب است.

زن روز ناگزیر از جریان غلط اجتماعی از آنچه دارد بیزار است و همیشه در تلاش برای آنچه دیگران از او می خواهند باید خود را زیر خروارها کرم و رنگ و لوازم آرایشی مدفون کند.

اگر در عصر جاهلی ن را مردان زنده بگور می کردند امروز ن خود را زیر خروارها کرم و پودر که اتفاقا از خاک درست شده مدفون می کنند تا مرد جاهل مدرن شده او را بپسندند.

او با مرگ خود واقعیش زنی می آفریند که مرد جنتلمن نمای روز او را قربانی شهوت پرستی کند.

زنهای که دیگه برای حرکت دادن مژه، چشم و لب و گونه نیاز،به جرثقیل دارند وخشم وغضب شادی و غم در چهره شان قابل تشخیص نیست. باید عروسک خیمه شب بازی مردی باشد که از جنتلمنی فقط کت و شلوار عاریه ای برتن دارد.

انتخاب درست زن خودش نشان شعوری است که بسیاری از مردان امروز از آنها بهره ای ندارند و ن بزک کرده راهی را می روند که جز سرابی در پیش رویشان نیست.


کانال سروش

https://sapp.ir/mazhab_va_eshg


ﺧـﺪﺍ ﮔﺮ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﺩﺍﺭﺩ ﺯ ﺭﻭی ڪﺎﺭ آﺩﻣﻬﺎ!

ﭼﻪ ﺷﺎﺩﻳﻬﺎ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﺮﻫﻢ

ﭼﻪ ﺑﺎﺯﻳﻬﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﺳﻮﺍ

یڪی ﺧﻨﺪﺩ ﺯ آﺑﺎﺩۍ

یڪی ﮔﺮﻳﺪ ﺯ ﺑﺮﺑﺎﺩۍ

یڪی ﺍﺯ ﺟﺎﻥ ڪﻨﺪ ﺷﺎﺩۍ

یڪی ﺍﺯ ﺩﻝ ڪﻨﺪ ﻏﻮﻏﺎ

ﭼﻪ ﻛﺎﺫﺏ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺻﺎﺩﻕ

ﭼﻪ ﺻﺎﺩﻕ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ڪﺎﺫﺏ

ﭼﻪ ﻋﺎﺑﺪ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻓﺎﺳﻖ

ﭼﻪ ﻓﺎﺳﻖ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻋﺎﺑﺪ

ﭼﻪ ﺯشتی ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﻧﮕﻴﻦ

ﭼﻪ تلخی ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺷﻴﺮﻳﻦ

ﭼﻪ ﺑﺎﻻﻫﺎ ﺭﻭﺩ پایین

ﻋﺠﺐ ﺻﺒﺮۍ خدﺍ ﺩﺍﺭﺩڪﻪ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﻧﻤﻴﺪﺍﺭﺩ!



روزی جوانی نزد حضرت موسی علیه السلام آمد و گفت: ای موسی خدا را از عبادت من چه سودی می رسد که چنین امر و اصرار بر عبادتش دارد؟

حضرت موسی(ع) فرمود: یاد دارم در نوجوانی از گوسفندان شعیب نبی چوپانی می کردم. روزی بز ضعیفی بالای صخره ای رفت که خطرناک بود و ممکن بود در پایین آمدن از آن صخره اتفاقی برایش بیفتد. با هزار مصیبت و سختی خودم را به صخره رساندم و بز را در آغوش گرفتم و در گوشش گفتم: ای بز ! خدا داند این همه دویدن من دنبال تو وصدا کردنت برای برگشتن به سوی من، به خاطر سکه ای نقره نیست که از فروش تو در جیب من می رود. می دانی موسی از سکه ای نقره که بهای نگهداری و فروش تو است، بی نیاز است.

دویدن من به دنبال تو و صدا کردنت به خاطر خطر گرگی است که تو نمی بینی و نمی شناسی و او هر لحظه اگر دور از من باشی به دنبال شکار توست.ای جوان بدان که خدا را هم از عبادت من و تو سود و زیانی نمی رسد، بلکه با عبادت می خواهد از او دور نشویم تا شیطان بر ما احاطه پیدا نکند و در دام حیله های شیطان نیفتیم.


"وَ مَنْ‌ یَعْشُ‌ عَنْ‌ ذِکْرِ الرَّحْمٰنِ‌ نُقَیِّضْ‌ لَهُ‌ شَیْطَاناً فَهُوَ لَهُ‌ قَرِینٌ‌ "

و هر کس از یاد خدا روی‌گردان شود شیطان را به سراغ او میفرستیم پس همواره قرین اوست (زخرف 36)


الانوارالنعمانیه


هیچ کدام از آنهایی که همسرت را با آنها مقایسه میکنی

هنوز با تو زندگی نکرده اند تا نقاط ضعفشان را ببینی!!!!

از دور همه در زندگیشان قهرمانند

اما نه !

قهرمان واقعی کسی است که با

خوشی و نا خوشی ، عاشقانه در کنارت زندگی می کند .

قهرمان زندگیت را عاشقانه باور کن



مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت . ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند.

پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند. پسرک گفت : اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند. هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم، برای اینکه شما را متوقف کتم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم! مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت. برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد.

در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند! خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند. اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند!



امام صادق علیه السلام می فرمایند:

روزی حضرت عیسی (علیه السلام) در جمع حواریون نشسته بودند. حواریون به عیسی علیه السلام عرض کردند: آموزگار راه هدایت! ما را از نصایح و پندهایت بهره مند ساز.

عیسی علیه السلام: پیامبر خدا موسی علیه السلام به اصحاب فرمود؛ سوگند دروغ نخورید، ولی من می گویم سوگند خواه دروغ و خواه راست نخورید. آنها عرض کردند: ما را بیشتر موعظه کن.

ایشان به حواریون فرمود : برادرم موسی میگفت :‌ نکنید ولی من به شما میگویم : حتی فکر نکنید ؛ زیرا فکر گناه مثل این است که در اتاقی آتش روشن کنند که اگر خانه را هم به آتش نکشد، دیوارها را سیاه میکند.


سفینه البحار، ج ۳، ص ۵۰۳

‌‌


مرحوم شهید دستغیب (ره) در ڪتاب داستانهای شگفت” حڪایتی درباره اهمیت زیارت عاشورا آورده‌اند که خلاصه آن چنین است:

یکی از علمای نجف حدود یک‌صد سال پیش،در خواب حضرت عزراییل را می‌بیند. پس از سلام می‌پرسد: از کجا می‌آیی؟ملک الموت می‌فرماید: از شیراز! روح مرحوم میرزا ابراهیم محلاتی را قبض کردم. شیخ می‌پرسد: روح او در چه حالیست؟عرزاییل می‌فرماید: در بهترین حالات و بهترین باغ‌های عالم برزخ. خداوند هزار ملک را برای انجام دستورات شیخ قرار داده است.

آن عالم پرسید: آیا برای مقام علمی و تدریس و تربیت شاگرد به چنین مقامی دست یافته است فرمود:نه! گفتم: آیا برای نماز جماعت وبیان احکام! فرمود: نه گفتم پس برای چه؟ فرمود: برای خواندن زیارت عاشورا

نقل است که مرحوم میرزا، سی سال آخر عمرش زیارت عاشورا را ترک نکرد و هر روز که به سبب بیماری یا امر دیگری نمی‌توانست بخواند، نایب می‌گرفت.


ابی عبدالرحمن می گوید:

به امام صادق علیه السلام گفتم :

گاهی اندوهگین یا شاد میگردم در حالی که هیچ یک از اهل و مال و فرزند منشاء آن نیستند،علت چیست؟

حضرت فرمودند:

باهرانسان ،فرشته و شیطانی هست.سرور انسان از نزدیک شدن فرشته واندوه او از نزدیک شدن شیطان به وی است و

دلیل آن فرموده ی حق تبارک و تعالی است که می فرماید:

شیطان به شما وعده ی فقر و حق تعالی به شما وعده ی آمرزش و احسان می دهد،او رحمت بی منتها و داناست(بقره268)


ترجمه ی علل الشرایع،ص229


مهمان باغ کسی بودیم، همراه حاج شیخ عباس قمی.

دیدیم که شروع به نوشتن کرد، بعد از سلام و احوالپرسی !

گفتند: امروز، روز تفریح است تألیف را کنار بگذارید.

صاحب مفاتیح الجنان فرمود:

روا نیست ! سهم امام خوردن و تلف کردن عمر به تفریح !

میزبان گفت : سهم امام نیست،

مال شخصی است، این میوه ها و غذاها. امروز را مهمان سفره و باغ منید استراحت کنید.

فرمود: " نامردی نیست؟ بعد عمری کار نکنم برای مولا، چون مهمان سفره دیگری بوده ام ؟! عمر، از خدا بگیرم و برای حجّت او کار نکنم ؟! "

ترک نخواهم کرد، هیچ وقت و هیچ کجا، خدمت به امام زمانم را . . .


به نقل از آیت‌الله میرزا حسنعلی مروارید، از علمای نامدار مشهد.


خدایا !

خدمتگذاری برای امام زمان علیه السلام را بزرگترین دغدغه روزهای عمرمان قرار ده


اولین کسی که با دیکتاتوری عظیم فرعون دلیرانه به پا خواست, یک مرد نبود بلکه یک زن بود(بانو آسیه)

اولین کسی که مکه و کعبه را آباد کرد مرد نبود بلکه یک زن بود(بانو هاجر)

اولین کسی که از مبارکترین آب روی زمین زمزم نوشید مرد نبود بلکه یک زن بود.(هاجر خاتون)

اولین کسی که به محمد المصطفیﷺ ایمان آورد مرد نبود بلکه یک زن بود. (بانو خدیجه)

اولین کسی که خونش برای اسلام ریخته شد و شهید شد یک مرد نبود بلکه یک زن بود(بانو سمیه)

اولین کسی که مالش را در راه اسلام داد یک مرد نبود بلکه زن بود(بانو خدیجه)

اولین کسی در قرآن که خداوند از بالای هفت آسمان به حرفش گوش داد یک زن بود نه مرد.(سوره مجادله آیه 1)

اولین کسی که سعی صفا و مروه را انجام داد یک مرد نبود بلکه زن بود(بانو هاجر)

اولین زنی که با همه مخالفتها وارد معبد اورشلیم شد مریم بود

تنها کسی که به حمایت از شوهر و امامش میخ در به تنش فرو رفت و دم نزد و شفیع گنهکاران شیعه در روز قیامت است زهرا بود

اکنون میلیونها حاجی باید حرکات آن زن را انجام دهند وگرنه حج آنها قبول نمی شود.

واما کسی که کاخ یزید را به لرزه دراورد مرد نبود زینب بود زینب


زن افتخار است.

اگر قدر خودش را بداند


یک روز از پدرم پرسیدم فرق بین عشق و ازدواج چیست؟

روز بعد او کتابی قدیمی آورد و به من گفت این برای توست. با تعجب گفتم : اما این کتاب خیلی با ارزش است، تشکر کردم و در حالیکه خیلی ذوق داشتم تصمیم گرفتم کتاب را جایی دنج بگذارم تا سر فرصت بخوانم.

چند روز بعد پدرم رومه ای را آورد، نگاهی به آن انداختم و بنظرم جالب آمد که پدرم گفت این رومه مال تو نیست، برای شخص دیگریست و موقتا میتوانی آن را داشته باشی، من هم با عجله شروع به خواندنش کردم که مبادا فرصت را از دست بدهم،

در همین گیر و دار پدرم لبخندی زد و گفت : حالا فهمیدی فرق عشق و ازدواج به چیست؟ در عشق میکوشی تا تمام محبت و احساست را صرف شخصی کنی که شاید سهم تو نباشد اما ازدواج کتاب با ارزشیست که به خیال اینکه همیشه فرصت خواندنش هست به حال خود رهایش میکنی.!

آندره ژید


بچه که بودم ؛

آنقدر از خدا می ترسیدم ،

که بعد از هربار شیطنت ، کابوس می دیدم .

من حتی ناراحت می شدم که می گفتند خدا همه جا هست !

با خودم می گفتم :

" یک نفر چطور می تواند تمام جاهای دنیا کشیک بدهد و تا کسی کارهایِ بدی کرد ، او را بردارد ببرد جهنم ؟! "

من حتی وقتی می گفتند ؛ خدا پشت و پناهت ، در دلم می گفتم کاش اینطور نباشد .

می دانید ؟!

چون خدایی که در ذهنم ساخته بودند ، مهربان نبود ،

فقط خدایِ آدمهایِ خوب بود و برای منی که کودک بودم و شیطنت هایم را هم گناه می دیدم ، خدایِ ترسناکی بود . !

اما من ، کودکم را از خدا نخواهم ترساند .

به او می گویم "خدا بخشنده است" .

اگر خطایی کرد می گویم ؛ خدا بخشیده اما من نمی بخشم ،

تا بداند خدا از پدر و مادرش هم مهربان تر است .

من به کودکم خواهم گفت خدا ، خدایِ آدم های بد هم هست ، تا با کوچکترین گناهی ، از خوب بودنش نا امید نشود .

می گویم خدا همه جا هست تا کمکش کند ، تا اگر در مشکلی گرفتار شد ، نجاتش دهد .

من خشم و بی کفایتیِ خودم را گردنِ خدا نخواهم انداخت .

من برایش از جهنم نخواهم گفت .

اجازه می دهم بدونِ ترس از تنبیه و عقوبت ، خوب باشد ،

و می دانم که این خوب بودن ارزش دارد .

من نمی گذارم خدایِ کودکم خدایِ ترسناکی باشد .

کاش همه این را می فهمیدیم .

باور کنید خدا مهربان تر از تصوراتِ ماست !

اگر باور نکرده اید ؛ لطفاً در مقابلِ کودکان سکوت کنید .


جوانی در بنی اسرائیل زندگی می کرد و به عبادت حق تعالی مشغول بود روزها را به روزه و شبها را به نماز و طاعت، تا بیست سال کارش همین بود تا که یک روز فریب خورده و کم کم از خدا کناره گرفت و عبادتها را تبدیل به معصیت و گناه کرد و از جمله گنه کاران قرار گرفت و در این کار بیست سال باقی ماند یک روز آمد جلو آئینه خود را ببیند، نگاه کرد دید موهایش سفید شده از معصیتهای خود بدش آمد واز کرده های خود سخت پشیمان گردید.

گفت خدایا بیست سال عبادت و بیست سال معصیت کردم اگر برگردم بسوی تو آیا قبولم می کنی. صدائی شنید که می فرماید: اجبتنا فاحببناک ترکتنا فترکناک و عصیتنا فامهلناک و ان رجعت الینا قبلنا». تا آن وقتی که ما را دوست داشتی پس ما هم تو را دوست داشتیم. ترک ما کردی پس ما هم تو را ترک کردیم، معصیت ما را کردی ترا مهلت دادیم. پس اگر برگردی بجانب ما، تو را قبول می کنیم.

پس توبه نمود و یکی از عبّاد قرار گرفت. از این مرحمتها از خدا نسبت به همه گنه کاران بوده و هست.


متأسفانه یكی از جفاها و ظلم‌هایی كه به امام زمان(ع) می‌شود همین است كه چهره‌ی حضرت را بعضی‌ها متأسفانه چهره‌ی خشنی شناختند. حالا یا در اثر جهالت‌ها و بی‌معرفتی‌ها، یا در اثر بد معرفی كردن‌ها، یا در اثر غرض ورزی‌ها، به هر حال هرچه كه هست بعضی‌ها این چهره‌ی نورانی و این دل رئوف و منور را خشن فرض كردند كه خیلی سختگیر است و نعوذ بالله یك شمشیری در دستش هست كه همینطور از كشته، پشته می‌سازد و جوی‌های خون راه می‌اندازد.

می‌دانید این نگاه به ولیعصر(ع) باعث می شود كه میل به ظهور را در بعضی‌ها بگیرد. بعضی‌ها حتی دعا برای ظهور هم نمی‌كنند. بعضی‌ها می‌گویند: ما آلوده هستیم، گناهكار هستیم. حضرت وقتی اینطور بخواهد بیاید، ظهور كند، برخورد داشته باشد و سختگیر باشد، طبیعتاً می‌خواهد با ما برخورد كند. پس برای چه دعا كنیم كه بیاید؟ دعا كنیم كه با ما برخوردی صورت بگیرد؟

یا حداقل اینطور می‌گویند كه: چون گنهكار و آلوده هستیم، جزء یاران حضرت كه نمی‌توانیم باشیم. بنابراین جایگاه و موقعیت و ارزشی در حكومت و دولت حضرت نخواهیم داشت. پس دیگر آمدن و نیامدنش برای ما چیزی ندارد. آمدنش برای ما حسنی ندارد. این نگاه خیلی نگاه اشتباهی است. اگر دیده شود كه سختگیری حضرت برای مردم نیست. برای یك عده علف هرزهایی است، معاند، لجوج، عنود كه با وجود اینكه حق بر آنها آشكار شده و حجت بر آنها تمام شده مهلت به آنها داده شده كه حقیقت را بفهمند، و همه گونه دلایل و براهن برای آنها آورده می‌شود یك عده كافر لجوج یا مشرك منافق یا امثال این تیپ افراد كه علف هرزهای انسانیت هستند، اینها برداشته می‌شوند.

و الا بقیه‌ی مردم، حتی آنهایی كه گناهانی داشتند، آلودگی‌ها و اشتباهات و خطاهایی در اثر تربیت‌های نامناسب اجتماعی داشتند، در اثر حكومت‌ها و حاكمیت‌های اشتباه بر جهان و ولایت‌های ابلیسی داشتند، با همه‌ی آنها با رأفت و رحمت برخورد خواهد شد و به گونه‌ای كه انسان از این رأفت شرمنده می‌شود.

از بیانات حجت الاسلام عالی



امیرالمؤمنین علیه السلام:

لا تَكُن مِمَّن .

یَعجِزُ عَن شُكرِ ما اُوتِیَ ویَبتَغِی اِّیادَةَ فی ما بَقِیَ

از كسانى نباش كه .

از آنچه به او رسید شكر گزار نیست، و از آنچه مانده زیاده طلب است


قسمتی از حکمت ۱۵۰ نهج البلاغه


حکیمی از شخصی پرسید:

روزگار چگونه است؟

شخص با ناراحتی گفت: چه بگویم

امروز از گرسنگی مجبورشدم کوزه سفالی که یادگار سیصد ساله اجدادیم بود را بفروشم ونانی تهیه کنم.

حکیم گفت: خداوند روزی ات را سیصد سال پیش کنار گذاشته و اینگونه ناسپاسی می کنی؟


عاقبت خاک شود حسن جمال من و تو

خوب و بد می گذرد وای به حال من و تو

قرعه امروز به نام من و فردا دگری

می خورد تیر اجل بر پر و بال من و تو

مال دنیا نشود سد ره مرگ کسی

گیرم که کل جهان باشد از آن من و تو

هر مرد شتربان اویس قرنی نیست

هر شیشه ی گلرنگ عقیق یمنی نیست

هر سنگ و گلی گوهر نایاب نگردد

هر احمد و محمود رسول مدنی نیست

بر مرده دلان پند مده خویش میازار

زیرا که ابوجهل مسلمان شدنی نیست

جایی که برادر به برادر نکند رحم

بیگانه برای تو برادر شدنی نییست


علی شاه

عَلی ماه

عَلی راه

عَلی نَصْرُمِن الله

عَلی زِمزِمه ى هَر دِلِ آگاه

عَلی عِینِ یَقینْ است

عَلی بَر هَمه ى خَلْقْ امیرالْمؤمِنینْ است

عَلی كاشِفِ هَر غَم

عَلی بَر هَمه مَرْحَم

عَلی ذِكْرِ لَبِ عیسى بن مَرْیَم

عَلی هَستى خاتَم

عَلی بَرگِ بَراتِ هَمه ى خَلْقْ ز آتَش و جَهَنَّم

عَلی اصلِ وجودْ است

عَلی روى سُجودْ است

عَلی مَعدَنِ جودْ است

عَلی رازونیازْ است

عَلی سوزو گُدازْاست

عَلی مَحْرَمِ راز است

عَلی مُهرِ قبولی نَماز است

عَلی بَرْگ و بَراتْ است

عَلی حَجُّ زَكاتْ است

عَلی تَجَلّی صفاتْ است

عَلی بابِ نِجاتْ است

عَلی حَیّ و مَماتْ است

عَلی رَمْز عُبور و مُرور از روى صراط است

عَلی ساقی كوثَر كه هَمان آب حیات است

فَقَط حِیدَرِ كَرّار امیر الْمؤمِنینْ است.


مدرسه‌ای دانش‌آموزان را با اتوبوس به اردو می‌برد. در مسیر حرکت، اتوبوس به یک تونل نزدیک می‌شود که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده می‌شود: حداکثر ارتفاع سه متر»

ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود ولی چون راننده قبلا این مسیر را آمده بود با کمال اطمینان وارد تونل می‌شود اما سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده می‌شود و پس از به وجود آمده صدایی وحشتناک در اواسط تونل توقف می‌کند.

پس از آرام شدن اوضاع مسئولین و راننده پیاده شده و از دیدن این صحنه ناراحت می‌شوند. پس از بررسی اوضاع مشخص می‌شود که یک لایه آسفالت جدید روی جاده کشیده‌اند که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند؛ یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و غیره.

اما هیچ کدام چاره‌ساز نبود تا اینکه پسربچه‌ای از اتوبوس پیاده شد و گفت: راه حل این مشکل را من می‌دانم!» یکی از مسئولین اردو به پسر می‌گوید: برو بالا پیش بچه‌ها و از دوستانت جدا نشو!» پسربچه با اطمینان کامل می‌گوید: به خاطر سن کم مرا دست کم نگیرید و یادتون باشه که سر سوزن به این کوچکی چه بلایی سر بادکنک به آن بزرگی می‌آورد.»



یک تاجرآمریڪایے نزدیک یک روستایے در مڪزیک ایستاده بود ڪه یک قایق ڪوچک ماهیگیرے از بغلش رد شد ڪه توش چندتا ماهے بود!
از مڪزیڪے پرسید:چقدر طول ڪشید ڪه این چندتا رو بگیری؟
مڪزیڪی:مدت خیلے ڪمی!
آمریڪایی:پس چرا بیشتر صبر نڪردے تا بیشترماهے گیرت بیاد؟
مڪزیڪی:چون همین تعداد هم براے سیر ڪردن خانواده ام ڪافیه!
آمریڪایی:اما بقیه وقتت رو چیڪار میڪنی؟

مڪزیڪی:تا دیروقت میخوابم!ےڪ ڪم ماهیگیرے میڪنم! با بچه هام بازے میڪنم! با زنم خوش میگذرونم! بعدمیرم تو دهڪده میچرخم! با دوستام شروع میڪنم به گیتار زدن و خوشگذرونے! خلاصه مشغولم با این نوع زندگی!

آمریڪایی:من توے هاروارد درس خوندم و میتونم ڪمڪت ڪنم! تو باید بیشتر ماهیگیرے بڪنے! اونوقت میتونے با پولش یک قایق بزرگتر بخرے! و با درآمد اون چندتا قایق دیگه هم بعدا اضافه میڪنے! اونوقت یک عالمه قایق براے ماهیگیرے داری!

مڪزیڪی:خب! بعدش چی؟
آمریڪایی:بجای اینڪه ماهے ها رو به واسطه بفروشی،اونا رو مستقیما به مشترے ها میدے و براے خودت ڪار و بار درست میڪنی. بعدش ڪارخانه راه میندازے و به تولیداتش نظارت میڪنی این دهڪده ڪوچیک رو هم ترک میڪنے و میرے مڪزیڪو سیتے! بعدش لس آنجلس! و از اونجا هم نیویورڪ. اونجاس ڪه دست به ڪارهاے مهمتر هم میزنی.

مڪزیڪی:اما آقا اینڪار چقدر طول میڪشه؟
آمریڪایی:پانزده تا بیست سال؟
مڪزیڪی:اما بعدش چے آقا؟
آمریڪایی:بهترےن قسمت همینه! موقع مناسب ڪه گیر اومد،میری و سهام شرڪتت رو به قیمت خیلے بالا میفروشے! اینڪار میلیونها دلار برات عایده داره!
مڪزیڪی:میلیونها دلار؟؟؟خب بعدش چی؟
آمریڪایی:اونوقت بازنشسته میشے! میرے به یک دهڪده ساحلے ڪوچیک! جایے ڪه میتونے تا دیروقت بخوابے! یک ڪم هم ماهیگیرے ڪنے! با بچه ها و زنت خوش باشے! و. مڪزیڪے نگاهے به مرد آمریڪایے ڪرد و گفت:خب من الانم ڪه دارم همینڪارو میڪنم!!!


سرگشته چو پرگار همه عمر دویدیم،آخر به همان نقطه ڪه بودیم رسیدیم


دیوانه و دلبسته اقبال خودت باش
سرگرم خودت عاشق احوال خودت باش

یک لحظه نخور حسرت آن را ڪه نداری
راضے به همین چند قلم مال خودت باش

دنبال ڪسے باش ڪه دنبال تو باشد
اینگونه اگر نیست به دنبال خودت باش

پرواز قشنگ است ولے بے غم و منت
منت نڪش از غیر و پر و بال خودت باش

صد سال اگر زنده بمانے گذرانی
پس شاڪر هر لحظه و هر سال خودت باش.

اقبال لاهوری

از نگاهت خواندم که چقدر دوستم داری ،
اشک از چشمانم ریخت
و از چشمان خیسم فهمیدی
که عاشقت هستم
حس کن آنچه در دلم میگذرد ،
دلم مثل دل های دیگر نیست
که دلی را بشکند!
تو که باشی
چرا دیگر به چشمهای دیگران نگاه کنم ،
تو که مال من باشی
چرا بخواهم از تو دل بکنم!
وقتی محبتهایت ،
آن عشق بی پایانت
به من زندگی میدهد
چرا بخواهم زندگی ام را جز تو با کسی دیگر قسمت کنم ،
چرا بخواهم قلبم را شلوغ کنم؟
همین که تو در قلبمی ،
انگار یک دنیای عاشقانه در قلبم برپاست ،
عشقت در قلبم بی انتهاست !
همین که تو در قلبمی
بی نیازم از همه کس ،
تو را میخواهم
و یک کلام فقط تو را ،
همین و بس!
دلم بسته به دلت ،
هیچ راهی ندارد
حتی اگر مرگ بخواهد مرا جدا کند از قلبت !
دیگر تمام شد ،
تو در من حک شده ای،
ای جان من ،
تو همه چیز من شده ای!
از نگاهت خواندم که مرا میخواهی ،
از آن نگاه شد که در قلب مهربانت گم شدم ،
تا خواستم خودم را پیدا کنم
اسیر شدم ،
تا خواستم فرار کنم ،
عاشقت شدم!


به "زُبیر"میگفتن سیف الاسلام، مِنّا اَهلُ البَیت، فقط زُبیر بود که تو تشییع جنازه ی حضرت زهرا"س"شرکت داشت،با شمشیرش چه گره هایی رو تو راه اسلام باز کرد؟
به"ابن ملجم"میگفتن شیعه ی امیرالمومنین،
خودش به امیرالمومنین گفت حُبّ و عشق توست که تو خون و رگ من هست.
"شمر"جانباز جنگ صفین بود که داشت به درجه ی رفیع شهادت میرسید؛ میدونی که وقتی وارد قتلگاه شد زانو هاش رو بسته بود؟از بس که نماز شب خونده بود زانوهاش پینه شتری بسته بود.
میدونستیدکه "عمرسعد"روز عاشورا نماز صبحش رو که تموم کرد"قُربتً اِلی الله"گفت و اولین تیر رو به سوی خیمه ی"سیدالشهدا"نشونه زد؟
میدونستید که همه ی اونایی که اومدن کربلا مسلمون بودن و اهل نماز و روزه؟همشونم "قربت الی الله"گفتن و اومدن برای کشتن" سیدالشهدا".
"زهیر بن قین"عثمانی مسلک بود و اومد برای یاری ابی عبدالله!
"شمربن ذی الجوشن"هم نماز شبش ترک نمیشد ولی اومد برای کشتن ابی عبدالله.
بصیرت‌نداشته‌باشیم،
خسرالدنیاوالاخره‌می‌شیم.!


از خواجه عبدالله انصاری پرسیدند:

"عبادت" چیست؟

فرمود:

عبادت "خدمت" کردن به "خلق" است.

پرسیدند: چگونه؟!

گفت: اگر هر پیشه ای که به آن اشتغال
داری، "رضای خدا" و "مردم" را در نظر
داشته باشی؛
"این نامش عبادت است."

پرسیدند:
پس " نماز و روزه و خمس."
این ها چه هستند؟؟؟

گفت: اینها "اطاعت" هستند که باید
بنده برای "نزدیک شدن" به "خدا" انجام
دهد تا "انوار حق" بگیرد.


قوی کسی است که نه منتظر می‌ماند کسی خوشبختش کند و نه اجازه می‌دهد کسی بدبختش کند.
هرگاه زندگی را جهنم دیدی، سعی کن پخته از آن بیرون بیایی. سوختن را همه بلدند!

زندگی هیچ نمی‌گوید، نشانت می‌دهد.
با زندگی قهر نکن؛ دنیا منت هیچکس را نمی‌کشد!

با خود عهد بستم که به چشمانم بیاموزم فقط زیبایی‌های زندگی ارزش دیدن دارند.
با خود تکرار می‌کنم که یادم باشد.
هر آن، ممکن است شبی فرا رسد و آنچنان آرام گیرم که دیدار صبحی دیگر برایم ممکن نگردد.
پس هرگز به امید فردا، محبت‌هایم را ذخیره نکنم!
و این عهد به من جسارت می‌دهد که به عزیزترین‌هایم ساده بگویم:
خوشحالم که هستید و هستم!

شهرام اسلامی

"سنگریزه" ریز است و ناچیز. اما اگر در جوراب یا کفش باشد، ما را از راه رفتن باز میدارد!

در زندگی هم بعضی مسائل ریزاند و ناچیز، اما مانع حرکت به سمت خوبیها و آرامش ما میشوند!

کم احترامی یا نامهربانی به والدین؛
نگاه تحقیرآمیز به فقرا؛
تکبر و فخرفروشی به مردم؛
منت گذاشتن هنگام کمک کردن؛
نپذیرفتن عذر خطای دوستان؛
بخشی از سنگریزه‌های مسیر تکامل ما  هستند!

آنها را بموقع کنار بگذاریم تا از زندگی لذت ببریم.

دکترشاهین فرهنگ


می گویند با هر که دست می داد، دست خود را نمی کشید تا طرف دست خود را بکشد.
با هر کس می نشست، آن قدر صبر می کرد تا خود او برخیزد و آن قدر حرفش را گوش می کرد تا خود او حرفش را قطع کند.
اصحابش گفته اند وقتی از چیزی به خنده می افتادیم، با ما می خندید؛ وقتی تعجب می کردیم، با ما تعجب می کرد. از آخرت حرف می زدیم، با ما درباره همان حرف می زد. از دنیا می گفتیم، با ما از همان می گفت. از خوردنی ها و آشامیدنی ها هم که حرف می زدیم، او هم از همان حرف می زد.
 تصورش سخت است؛ نه؟ دلمان برای مردانی که بلد باشند روی این لبه های تیز راه بروند، تنگ شده. آخرین باری که یکی از اینها را دیدیم، کی بود؟ کاش می آمد این دور و بر هم سری می زد.
 روایت ها می گویند وقتی از او کاری می خواستند، اگر موافق بود، می گفت آری و زود انجام می داد و اگر نمی خواست انجام بدهد، فقط سکوت می کرد و هیچ وقت نمی گفت: نه».
 روایت های به کار رفته در متن یادداشت،
همه از کتاب سنن النبی نوشته علامه طباطبایی برداشته شده اند. اگر گیرتان آمد، نگاهی به این کتاب بیندازید. روح عجیبی در این مطالب هست.



آخرین جستجو ها

مقالات حقوقی Maureen's collection دفتر مطالعات و طراحی "برساو نقش" طراحی سایت مسجد و حسینیه الغدیر sixftensure پایگاه مقالات دامپروری و دامپزشكی azarimaral2 reiquitedfa Bette's style